انسان عقلایی در زمان جنگ

با چنین تعریف گسترده‌‌‌ای از اقتصاد، تقریبا می‌توان گفت که تمامیت پدیده جنگ به دو مساله تقلیل می‌‌‌یابد: یکی مساله فنی، یعنی ساختن تفنگی که شلیک کند، و دیگری مساله اقتصادی، یعنی واداشتن کسی به شلیک کردن با آن تفنگ، ترجیحا در جهت درست. بازی‌‌‌های رومیزی، شبیه‌‌‌سازی‌‌‌های استراتژیک و مقالات عامه‌‌‌پسند، همگی بر مسائل فنی تاکید دارند—اینکه برد یک تانک چقدر است، چه نوع زرهی را می‌‌‌شکافد، و هر طرف چند تانک (یا شوالیه یا هاپلیت) در اختیار دارد. این منابع معمولا این‌‌‌طور فرض می‌کنند که مهره‌‌‌های بازی به هر کجا که حرکت داده شوند، می‌‌‌روند. اما در نبردهای واقعی، مهره‌‌‌ها (سربازان) اغلب چنین نمی‌‌‌کنند. مساله اقتصادی این است که چرا چنین نمی‌‌‌کنند و چه می‌توان در این باره کرد.

اقتصاد فرض می‌کند که افراد اهدافی دارند. ما از تمام اهداف یک فرد آگاه نیستیم، اما می‌‌‌دانیم که برای اکثر ما، زنده ماندن در صدر فهرست اولویت‌‌‌ها قرار دارد. فرمانده کل یک ارتش و سرباز خط مقدم، از یک جهت، اهداف یکسانی دارند. هر دو می‌‌‌خواهند طرفشان در جنگ پیروز شود و هر دو می‌‌‌خواهند که هر دوی آنها از نبرد جان سالم به در برند. با این حال، سرباز احتمالا برای بقای خود اهمیتی بسیار بالاتر و برای بقای ژنرال اهمیتی بسیار پایین‌‌‌تر از آنچه ژنرال در ذهن دارد، قائل است. یکی از پیامدهای این اختلاف‌نظر آن است که ژنرال ممکن است منطقا به سرباز دستوری بدهد و سرباز نیز ممکن است منطقا از اجرای آن سر باز زند. هیچ‌‌‌یک لزوما اشتباه نمی‌‌‌کنند؛ هر یک ممکن است به درستی در حال تشخیص راه رسیدن به اهداف خویش باشند.

یک مورد ساده را در نظر بگیرید. شما یکی از مردانی هستید که در صفی پیاده با نیزه‌‌‌های بلند ایستاده‌‌‌اید و گروهی سوار بر اسب، که آنها نیز نیزه (و شمشیر و گرز و...) حمل می‌کنند، به شما حمله می‌کنند. شما یک انتخاب ساده دارید: می‌توانید بایستید و بجنگید یا می‌توانید فرار کنید. اگر همه فرار کنند، خط دفاعی فرو می‌‌‌پاشد و بیشتر شما کشته می‌‌‌شوید. اگر همه بایستند، شانس خوبی برای متوقف کردن حمله و زنده ماندن در نبرد دارید. بدیهی است که باید بایستید.

اما موضوع به این سادگی نیست. من پیامدهای «فرار همگانی» یا «ایستادگی همگانی» را توصیف کردم، اما شما «همه» نیستید؛ شما تنها بر تصمیم خودتان برای فرار یا جنگیدن کنترل دارید. اگر در یک ارتش بزرگ باشید، تصمیم شما برای فرار، آن را تنها به مقدار بسیار ناچیزی تضعیف می‌کند. اگر شما فرار کنید و همه دیگران بجنگند و پیروز شوند، برخی از آنها کشته خواهند شد اما شما زنده می‌‌‌مانید. اگر شما فرار کنید و بقیه بجنگند و شکست بخورند، حداقل آنها حمله را کند کرده‌‌‌اند و به شما فرصتی برای گریز داده‌‌‌اند. اگر همه فرار کنند و شما بایستید و بجنگید، قطعا کشته خواهید شد. اگر همه فرار کنند و شما زودتر از بقیه فرار کنید، دست‌‌‌کم شانس گریختن دارید. نتیجه این است که دیگران هر کاری که بکنند، شما بهتر است فرار کنید؛ مگر اینکه معتقد باشید فرار شما تاثیر قابل‌توجهی بر نتیجه نبرد خواهد داشت (که در ارتش‌‌‌های بزرگ بعید است). همه از همین منطق پیروی می‌کنند، همه فرار می‌کنند، خط دفاعی فرو می‌‌‌ریزد، شما در نبرد شکست می‌‌‌خورید و بیشترتان کشته می‌‌‌شوید.

این نتیجه‌‌‌گیری به ظاهر متناقض است؛ من با این فرض شروع کردم که انسان‌‌‌ها می‌‌‌خواهند زنده بمانند و ابزار مناسب برای این کار را به درستی انتخاب می‌کنند، و در نهایت به این پیش‌بینی رسیدم که افراد به گونه‌‌‌ای رفتار خواهند کرد که به مرگ اکثرشان می‌‌‌انجامد. اما «عقلانیت» فرضی در مورد «افراد» است، نه «گروه‌‌‌ها». در مثال ساده من از اقتصاد جنگ، هر فرد در حال گرفتن تصمیمی درست برای زنده نگه داشتن «خودش» است. اتفاقی که می‌‌‌افتد این است که تصمیم درست برای من (فرار کردن)، شانس کشته شدن را برای من کاهش می‌دهد اما آن را برای دیگر همرزمانم افزایش می‌دهد و تصمیم درست هر یک از آنها نیز به همین ترتیب عمل می‌کند. به صورت فردی، هر یک از ما (با توجه به کاری که دیگران می‌کنند) در وضعیتی بهتر از زمانی قرار می‌گیرد که می‌‌‌ایستاد و می‌‌‌جنگید، اما در مجموع، همه ما در وضعیتی بدتر از زمانی قرار می‌‌‌گیریم که اگر همگی در رسیدن به نتیجه‌‌‌گیری درست ناکام می‌‌‌ماندیم و می‌‌‌ایستادیم.

اگر این موضوع هنوز برایتان متناقض به نظر می‌‌‌رسد، یک مثال ملموس‌‌‌تر را در نظر بگیرید—یک مساله اقتصادی که روزی دو بار، دو خیابان آن‌‌‌طرف‌‌‌تر از جایی که من نشسته‌‌‌ام رخ می‌دهد. صحنه، تقاطع «ویلشر» و «وست‌‌‌وود» است که گفته می‌شود شلوغ‌‌‌ترین تقاطع جهان است. زمان، اوج ساعت شلوغی است. با سبز شدن چراغ در خیابان ویلشر، ترافیک به جلو هجوم می‌‌‌آورد. با زرد شدن آن، چند خودروی آخر تلاش می‌کنند از تقاطع عبور کنند. از آنجا که خیابان ویلشر مملو از خودرو است، آنها موفق نمی‌‌‌شوند و در وسط تقاطع گیر می‌‌‌افتند و راه خودروهای خیابان وست‌‌‌وود را که اکنون چراغشان سبز شده، مسدود می‌کنند. به تدریج خودروهای گیر افتاده در تقاطع راه خود را باز می‌کنند و به ترافیک خیابان وست‌‌‌وود اجازه حرکت می‌دهند- درست در همان لحظه‌‌‌ای که چراغ دوباره تغییر می‌کند و دسته‌‌‌ای دیگر از خودروها را در میانه تقاطع به دام می‌‌‌اندازد.

اگر رانندگان هر دو خیابان از ورود به تقاطع خودداری می‌‌‌کردند (مگر اینکه فضای کافی در آن سوی تقاطع برایشان وجود داشته باشد)، این گره ترافیکی رخ نمی‌‌‌داد، جریان ترافیک سریع‌‌‌تر می‌‌‌شد و همه زودتر به مقصدشان می‌‌‌رسیدند—که قاعدتا هدف اصلی‌‌‌شان همین است. با این حال، هر راننده به صورت فردی رفتاری عقلانی دارد. رانندگی تهاجمی من در خیابان ویلشر به نفع من است (ممکن است قبل از تغییر چراغ عبور کنم و در بدترین حالت، آنقدر وارد تقاطع می‌‌‌شوم که در مرحله بعدی گره، توسط خودروهای جهت مخالف مسدود نشوم) و به ضرر رانندگان خیابان وست‌‌‌وود تمام می‌شود. رانندگی تهاجمی شما در خیابان وست‌‌‌وود به نفع شما و به ضرر رانندگان خیابان ویلشر (احتمالا از جمله من) است. این ضرر بسیار بزرگ‌تر از منفعتش است، بنابراین در مجموع، حال همه ما بدتر می‌شود. اما من تمام منفعت و هیچ‌‌‌یک از ضررِ تصمیم مشخصی که در کنترل من است را دریافت می‌‌‌کنم. من به درستی در حال انتخاب بهترین عمل برای رسیدن به هدفم هستم—اما اگر همه ما اشتباه می‌‌‌کردیم و با تهاجم کمتری رانندگی می‌‌‌کردیم، وضع همه ما بهتر می‌‌‌شد. من نمی‌‌‌گویم که عقلانیت به معنای خودخواهی است—این کاریکاتوری از علم اقتصاد است. رانندگان ممکن است برای وقت دیگران نیز به اندازه وقت خودشان ارزش قائل باشند، یا برای تصویر ذهنی خود از یک فرد مودب و با ملاحظه ارزش قائل شوند؛ در این صورت، رفتار عقلانی (در راستای آن اهداف) ممکن است به جای ایجاد گره ترافیکی، از آن جلوگیری کند. «تناقض» این نیست که رفتار عقلانی همیشه به نتایج نامطلوب منجر می‌شود—این‌‌‌طور نیست. اما در دو موردی که توصیف کردم، چنین می‌شود. آنچه متناقض است، این است که نتایج، دقیقا بر حسب همان اهدافی نامطلوب هستند (در یک مورد زنده ماندن و در مورد دیگر زودتر به خانه رسیدن) که رفتار فردی به درستی برای دستیابی به آنها محاسبه شده است.

حال به میدان نبرد بازگردیم و تفنگ‌‌‌ها را جایگزین نیزه‌‌‌ها کنیم. یکی از حقایق کمتر شناخته شده در مورد جنگ‌‌‌های مدرن این است که در میدان نبرد، ‌درصد قابل‌توجهی از سربازان (طبق یک منبع، تقریبا چهارپنجم) با سلاح‌‌‌های خود شلیک نمی‌‌‌کنند و آنهایی هم که شلیک می‌کنند، اغلب هدف‌‌‌گیری نمی‌‌‌کنند. این یکی از دلایلی است که به ازای هر دشمن کشته‌شده، حدود ۱۰۰هزار گلوله شلیک می‌شود. چنین رفتاری از دیدگاه ارتش غیرعقلانی به نظر می‌‌‌رسد-به سربازان تفنگ داده می‌شود تا با آن به دشمن شلیک کنند—اما از دیدگاه خودِ سرباز ممکن است کاملا عقلانی باشد. پنهان شدن در سنگر و همزمان شلیک دقیق به سمت دشمن، کار دشواری است. اگر شما بتوانید او را ببینید، ممکن است او هم بتواند شما را ببیند، و اگر شما در حال صرف وقت برای هدف‌‌‌گیری او هستید، ممکن است به او یا همرزمش فرصت دهید تا شما را هدف بگیرند. اگر هدف شما زنده ماندن است، دلایل زیادی وجود دارد که به یک گودال مناسب بخزید و اگر هم شلیک می‌‌‌کنید، تنها در جهت کلی دشمن باشد. در بحث مثال اولم، اشاره کردم که مطلوبیت فرار کردن، به این بستگی دارد که شما چقدر احتمال می‌‌‌دهید فرار شما باعث شکست طرفتان در نبرد شود. همین استدلال در اینجا نیز صدق می‌کند. در یک سوی طیف، «نبردی» با یک نفر در هر طرف را تصور کنید؛ پنهان شدن در یک گودال و شلیک‌‌‌های بی‌‌‌هدف، راهی منطقی برای زنده بیرون آمدن از آن نیست. در سوی دیگر، نبردی با ارتش‌‌‌های عظیم ده‌‌‌ها‌هزار نفری را تصور کنید که همگی همزمان به یکدیگر شلیک می‌کنند. اینکه شما بجنگید یا پنهان شوید، تاثیر بسیار بعیدی بر نتیجه دارد، بنابراین کار معقول، پنهان شدن است—با این فرض که، جان همرزمانتان برای شما بسیار کم‌‌‌ارزش‌‌‌تر از جان خودتان باشد.

بسیاری از نبردهای واقعی، وضعیتی بینابین را نشان می‌دهند. اینکه شما چقدر سخت بجنگید، بعید است بر نتیجه کلی نبرد تاثیر بگذارد، اما ممکن است بر بخش کوچکی از نبرد که درست در اطراف شما در جریان است، تاثیرگذار باشد. در چنین حالتی، سرباز باید تصمیم بگیرد که کدام یک از گزینه‌‌‌هایش احتمال کشته شدنش را کمتر می‌کند. هرچه بیشتر معتقد باشد که اقداماتش بر نتیجه درگیری تاثیر خواهد داشت، احتمال اینکه به جای پنهان شدن، شلیک کند، بیشتر می‌شود.

اخیرا با یک واقعیت جالب روبه‌رو شدم که به خوبی با این پیش‌بینی اقتصادی مطابقت دارد. تحقیقی در مورد رفتار سربازان آمریکایی در جنگ جهانی دوم نشان داد که سربازانی که بیشترین احتمال شلیک با سلاحشان را داشتند، کسانی بودند که تفنگ اتوماتیک برونینگ (B.A.R) حمل می‌‌‌کردند؛ سلاحی به مراتب قدرتمندتر از یک تفنگ معمولی. تصمیم به جنگیدن یا پنهان شدن توسط فردی که آن را حمل می‌کند، در مقایسه با تصمیم اعضای دیگر جوخه، احتمال بیشتری دارد که سرنوشت آن بخش از میدان نبرد را تعیین کند—و در نتیجه تعیین کند که آیا موضع آنها سقوط کرده و او کشته می‌شود یا خیر.

تا اینجا من درباره مساله اقتصادی جنگ صحبت کرده‌‌‌ام بدون اینکه چیزی در مورد راه‌‌‌حل‌‌‌ها بگویم. بدیهی است که من اولین کسی در تاریخ نیستم که متوجه شده سربازان گاهی فرار می‌کنند، یا حتی اولین کسی نیستم که پیشنهاد می‌کند آنها این کار را نه به دلیل یک وحشت اسرارآمیز، بلکه به عنوان یک واکنش منطقی به شرایطی که در آن قرار دارند، انجام می‌دهند. فرماندهان در طول تاریخ با این مشکل روبه‌رو بوده‌‌‌اند و راه‌‌‌های گوناگونی برای ایجاد انگیزه جنگیدن در سربازان خود و در صورت امکان، ایجاد انگیزه فرار در سربازان دشمن ابداع کرده‌‌‌اند.

یک راه‌‌‌حل، ضرب‌‌‌المثل شده است. شما ارتش خود را از روی یک پل عبور می‌‌‌دهید، آنها را برای نبرد در حالی که رودخانه‌‌‌ای (ترجیحا غیرقابل شنا) پشت سرشان است، آرایش می‌‌‌دهید و سپس پل را به آتش می‌‌‌کشید. از آنجا که دیگر جایی برای فرار وجود ندارد، بخش بزرگی از استدلال برای فرار از بین می‌رود. البته، اگر در نبرد شکست بخورید، همگی کشته خواهید شد. به این کار «خراب کردن پل‌‌‌های پشت سر» می‌‌‌گویند.

راه‌‌‌حل دیگر، مجازات سربازانی است که فرار می‌کنند. یک راه این است که خط دومی از سربازان داشته باشید که وظیفه‌‌‌شان کشتن هر عضو خط اول است که فرار کند. متاسفانه این کار بخش قابل‌توجهی از ارتش شما را درگیر می‌کند؛ اگر تمام خط مقدم کشته شوند، خط دوم فرار خواهد کرد، مگر اینکه خط سومی برای کشتن آنها وجود داشته باشد. 

یک راه‌‌‌حل کم‌‌‌هزینه‌‌‌تر (اما کم‌‌‌اثرتر) این است که مشخصات فراریان را ثبت کرده و پس از نبرد آنها را به دار بیاویزید. برای اینکه این روش کارساز باشد، باید شانس بسیار خوبی برای پیروزی در نبرد داشته باشید، یا حداقل با ساختار فرماندهی دست‌‌‌نخورده از آن جان سالم به در ببرید؛ ارتشی که به تازگی تارومار شده است، بعید است فرصتی برای مجازات سربازانی که اول فرار کرده‌‌‌اند، داشته باشد. 

این موضوع یکی از دلایلی را نشان می‌دهد که چرا برخی فرماندهان بسیار موفق‌‌‌تر از دیگران هستند؛ هنگامی که یک فرمانده در چند نبرد پیروز می‌شود، سربازانش انتظار دارند که در نبرد بعدی نیز پیروز شود. اگر قرار است نبرد با پیروزی خاتمه یابد، عاقلانه است که فرار نکنی و چون هیچ‌‌‌کس فرار نمی‌‌‌کند، نبرد با پیروزی به پایان می‌‌‌رسد. این همان چیزی است که «پیشگویی خودمحقق‌‌‌شونده» نامیده می‌شود. یک نظریه‌‌‌پرداز نظامی فرانسوی به نام «آردان دو پیک» استدلال می‌‌‌کرد که تصویر سنتی از یک یورش، که در آن ستون مهاجم به خط دفاعی برخورد می‌کند، افسانه‌‌‌ای بیش نیست. در یک یورش واقعی، در نقطه‌‌‌ای خاص، یا ستون مهاجم به این نتیجه می‌رسد که خط دفاعی قرار نیست فرار کند و متوقف می‌شود، یا خط دفاعی به این نتیجه می‌رسد که ستون مهاجم قرار نیست متوقف شود و فرار می‌کند.

این مرا به ارتش بسیار بدنام بریتانیا در قرن هجدهم می‌‌‌رساند. همه ما در دبستان درباره بریتانیایی‌‌‌های احمق خوانده‌‌‌ایم که سربازان خود را با یونیفرم‌‌‌های قرمز روشن می‌‌‌آراستند و آنها را در آرایش‌‌‌های نظامی خشک و منظم صف می‌‌‌کردند تا انقلابیون شجاع آمریکایی به آنها شلیک کنند. فرض (مانند تاریخ‌‌‌های ملی‌‌‌گرایانه اکثر ملت‌‌‌ها) این است که ما باهوش بودیم و آنها احمق، و این همه چیز را توضیح می‌دهد. من به هیچ وجه کارشناس تاریخ نظامی قرن هجدهم نیستم، اما فکر می‌‌‌کنم توضیح قابل قبول‌‌‌تری دارم. سربازان بریتانیایی به تفنگ‌‌‌های سرپر کوتاه‌‌‌بُرد و سرنیزه مجهز بودند، بنابراین تصمیم مرتبط برای آنها، مانند نیزه‌‌‌داران چند قرن قبل، جنگیدن یا فرار کردن بود. برای اطمینان از اینکه آنها می‌‌‌جنگند، فرماندهانشان باید می‌توانستند ببینند که آیا کسی در حال فرار است یا نه؛ آرایش‌‌‌های هندسی منظم و یونیفرم‌‌‌های روشن، راهی منطقی برای انجام این کار است. یونیفرم‌‌‌های روشن از راه دیگری نیز به همین هدف خدمت می‌کنند-آنها پنهان شدن سربازان فراری از دید دشمن پیروز را دشوارتر می‌کنند و در نتیجه، فایده فرار را کاهش می‌دهند. البته فراری همیشه می‌تواند یونیفرمش را درآورد، به شرطی که زمان کافی داشته باشد (شاید به همین دلیل بود که آن‌‌‌قدر دکمه داشتند)، اما مردان جوانی که با زیرپوش در حومه شهر می‌‌‌دوند، تقریبا به اندازه سربازان با یونیفرم قرمز جلب توجه می‌کنند.

چرا برد سلاح‌‌‌ها اهمیت دارد؟ با سلاح‌‌‌های کوتاه‌‌‌بُرد، انتخاب، بین «جنگیدن یا فرار کردن» است؛ اگر سعی کنید در یک گودال پنهان شوید، سرانجام کسی بالای سرتان می‌‌‌آید و نیزه‌‌‌ای در بدن شما فرو می‌کند. با سلاح‌‌‌های دوربُرد، فرار کردن خطرناک است، اما جنگ بسیار بیشتر احتمال دارد که شامل تبادل آتش طولانی‌‌‌مدت از مواضع ثابت باشد. بنابراین اگر شما پنهان شوید (و به اندازه کافی افراد دیگر در طرف شما بجنگند)، دشمن ممکن است هرگز آنقدر نزدیک نشود که شما را بکشد.

تاکنون تمام راه‌‌‌حل‌‌‌هایی که بحث کردم، شامل بالا بردن هزینه فرار از طریق مجازات آن به نحوی از انحا بود. یک رویکرد جایگزین، تغییر اهداف جنگجویان است. اگر مهم‌ترین چیز برای شما نه زنده ماندن در نبرد، بلکه مردن با شکوه باشد، انگیزه فرار از بین می‌رود؛ هرچند ممکن است با انگیزه مردن با شکوه در یک حمله احمقانه که باعث شکست طرف شما در نبرد می‌شود، جایگزین شود.

مجموعه‌‌‌ای از اهداف که در آن شکوه و قهرمانی بسیار بالاتر از صرفا زنده ماندن قرار می‌گیرد، موضوعی محبوب در ادبیات حماسی است و اغلب در توصیف جنگجویان بیگانه و عجیب، ترجیحا «بربر»، ظاهر می‌شود، اما در دنیای واقعی چندان رایج نیست. هرچند آماری در این زمینه ندارم، اما یک حکایت جالب دارم. یکی از مشهورترین فرهنگ‌‌‌های جنگجویانه حماسی، متعلق به نورس‌‌‌ها (the Norse) بود؛ آرمان‌‌‌های جنگجویان وایکینگ قطعا مرگ قهرمانانه را بسیار بالاتر از بقای بزدلانه قرار می‌‌‌داد. برای عملکرد این آرمان‌‌‌ها در دنیای واقعی، داستان زیر را برای شما نقل می‌‌‌کنم؛ منبع (که آن را با جزئیات بیشتری روایت می‌کند) حماسه نیال است: 

«زیگورد، ارلِ اورکنی، یک پرچم با نقش کلاغ داشت که گفته می‌‌‌شد تا زمانی که در اهتزاز باشد، ارتش همیشه پیشروی خواهد کرد، اما هر کس که آن را حمل کند، خواهد مرد. در نبرد کلونتارف، زیگورد بخشی از ارتش ایرلندی‌‌‌ها و وایکینگ‌‌‌ها را علیه ارتش ایرلندی به فرماندهی پادشاه اعظم ایرلند رهبری می‌‌‌کرد. نبرد سنگین بود؛ نیروهای زیگورد پیشروی کردند اما پرچمدار کشته شد. مرد دیگری پرچم را برداشت؛ او نیز کشته شد. زیگورد به مرد سومی گفت که پرچم را بردارد. مرد سوم نپذیرفت. زیگورد، پس از تلاش برای یافتن فرد دیگری برای حمل آن، پرچم را از چوب جدا کرد، به دور کمر خود بست و ارتش خود را به نبرد هدایت کرد. ارتش پیشروی کرد، زیگورد کشته شد. هیچ‌‌‌کس حاضر نشد پرچم را بردارد و پیروزی در نبرد، به طرف دیگر واگذار شد.» بنابراین حتی در ارتشی از وایکینگ‌‌‌ها، تنها سه نفر (با احتساب خودِ ارل) حاضر بودند جان خود را برای پیروزی فدا کنند.

میل به مرگی قهرمانانه تنها هدفی نیست که می‌تواند سربازان را از فرار باز دارد. اگر سرباز برای آرمانی که برای آن می‌‌‌جنگد یا برای جان رفقایش ارزش بالایی قائل باشد، ممکن است به این نتیجه برسد که حتی افزایش اندک در احتمال شکست در نبرد، بهای بسیار بالایی برای بهبود شانس بقای خودش است. به طور جایگزین، اگر سرباز برای شهرت خود به شجاعت ارزش زیادی قائل باشد، شرمِ دیده شدن در حال فرار- حتی شرمِ دانستن اینکه زمانی فرار کرده است- ممکن است برای واداشتن او به جنگیدن کافی باشد. احساس رفاقت و تاکید فوق‌‌‌العاده بر شجاعت فردی، احساساتی هستند که به طور سنتی با سربازان مرتبط دانسته می‌‌‌شوند و یک فرمانده خردمند آنها را تشویق خواهد کرد.

تا اینجا من مساله را از دیدگاه فرمانده ارتشی که ممکن است فرار کند، مورد بحث قرار داده‌‌‌ام. تضاد منافع بین سرباز منفرد و ارتشی که او بخشی از آن است، برای فرمانده طرف مقابل نیز موضوعی بسیار جالب توجه است. در یک بازی جنگی، شما باید واحدهای بازیکن دیگر را عملا نابود کنید. اما در یک جنگ واقعی، کافی است وضعیتی ایجاد کنید که در آن اعضای یک واحد خاص، فرار را به نفع خود ببینند؛ پس از انجام این کار، به سراغ واحد بعدی می‌‌‌روید. من حدس می‌‌‌زنم که بخش قابل‌توجهی از هنر فرماندهی، توانایی بهره‌‌‌برداری از تضاد منافع بین سربازان دشمن و ارتشی است که آنها تشکیل می‌‌‌دهند.

یکی از سرگرمی‌‌‌های من برای سال‌ها، عضویت در «انجمن بازآفرینی خلاقانه دوران قرون وسطی» (Society for Creative Anachronism) بوده است، گروهی که کارهای مختلف قرون وسطایی را برای تفریح انجام می‌دهد، از جمله نبردهای تن‌به‌تن قرون وسطایی که به عنوان یک ورزش نسبتا خشن انجام می‌شود. برای اینکه کسی کشته نشود، ما تمایل داریم از زره واقعی و سلاح‌‌‌های ساختگی استفاده کنیم؛ سلاح‌‌‌ها بیشتر از چوب خیزران ساخته شده‌‌‌اند، با وزن و تعادل نسبتا واقعی اما بدون لبه برنده. قوانین قرار است برنده را کسی تعریف کنند که اگر هم زره و هم سلاح‌‌‌ها واقعی بودند، از مبارزه زنده بیرون می‌‌‌آمد. در عمل مشکلات زیادی وجود دارد، که کم‌‌‌اهمیت‌‌‌ترین آنها این نیست که هیچ‌‌‌کس واقعا نمی‌‌‌داند چقدر باید با یک شمشیر قرون وسطایی به زره زنجیری ضربه بزنید تا فردی که آن را پوشیده، کشته شود.

ما همچنین نبردهای گروهی انجام می‌‌‌دهیم؛ بزرگ‌ترین جنگ‌‌‌های سالانه ما ارتش‌‌‌هایی با سیصد یا چهارصد مبارز در هر طرف دارد. نبرد گروهی از یک نقص اساسی رنج می‌‌‌برد. از آنجا که «کشته شدن» در بدترین حالت به معنای یک کبودی است، همه قهرمان هستند؛ واحدها تقریبا هرگز تسلیم نمی‌‌‌شوند و مبارزان منفرد هرگز فرار نمی‌‌‌کنند (مگر برای پیدا کردن یک مبارزه دیگر در جای دیگری از میدان). این نبردها بسیار سرگرم‌‌‌کننده هستند، اما اگر به عنوان باستان‌‌‌شناسی تجربی در نظر گرفته شوند، یک شکست محسوب می‌‌‌شوند؛ آنها یکی از اساسی‌‌‌ترین ویژگی‌‌‌های نبردهای واقعی قرون وسطایی را نادیده می‌‌‌گیرند.

یک استثنا وجود دارد. من یک بار در یک تورنمنت نبرد گروهی (melee) تحت قوانینی شرکت کردم که تا حدی، تضاد منافع بین فرد و ارتش را بازسازی می‌‌‌کرد. تورنمنت شامل یک سری نبردهای گروهی با تیم‌‌‌هایی بود که به صورت تصادفی انتخاب می‌‌‌شدند. پس از هر نبرد، مبارزان تیم برنده بر اساس وضعیتشان امتیاز می‌‌‌گرفتند؛ یک مبارز آسیب‌‌‌ندیده بیشترین امتیاز را می‌‌‌گرفت، یک مبارز که می‌‌‌مُرد (اما طرفش برنده می‌‌‌شد) کمترین امتیاز را. 

در پایان روز، مبارزی که بیشترین امتیاز را داشت، برنده می‌‌‌شد. در چنین سیستمی، مبارز انگیزه‌‌‌ای برای کمک به پیروزی تیمش دارد، اما همچنین انگیزه‌‌‌ای دارد که اجازه دهد شخص دیگری در خط مقدم کشته شود در حالی که او شجاعانه از خط عقب دفاع می‌کند. اگر ما چنین تورنمنت‌‌‌هایی را بیشتر برگزار می‌‌‌کردیم، و اگر برندگان جوایز به اندازه کافی ارزشمندی دریافت می‌‌‌کردند، ممکن بود بیشتر درباره نحوه عملکرد واقعی ارتش‌‌‌های قرون وسطایی بیاموزیم.

قرار است این کتابی درباره جنگ‌‌‌های آینده باشد، اما تا اینجا من درباره حال و گذشته صحبت کرده‌‌‌ام. توجیه من برای این کار این است که حداقل تا به امروز، اقتصاد جنگ- به معنایی که من از اصطلاح اقتصاد استفاده می‌‌‌کنم-بسیار پایدارتر از فناوری آن بوده است. در طول چند هزاره گذشته پیشرفت عظیمی در سلاح‌‌‌ها صورت گرفته است، اما مساله اقتصادی اساسا همان است، و تنها تغییر مهم، جایگزینی «پنهان شدن» به جای «فرار کردن» در نتیجه افزایش برد سلاح‌‌‌های ما بوده است. ممکن است همه اینها در آینده تغییر کند؛ می‌توان یک میدان نبرد روباتیک را تصور کرد که در آن همه مشکلات فنی هستند. 

از برخی جهات ما همین حالا هم چنین وضعیتی را داریم؛ من گمان می‌‌‌کنم یک سربازی که یک موشک بالستیک قاره‌‌‌پیما(ICBM‌) را کنترل می‌کند، در داخل سیلو و در حال شلیک موشک، ایمن‌‌‌تر است تا اینکه هنگام فرود کلاهک‌‌‌ها در حال دویدن در دشت باشد. اما خب، همین موضوع ممکن است هشتصد سال پیش برای سربازی که یک منجنیق را به سمت یک قلعه محاصره‌شده شلیک می‌‌‌کرد نیز صادق بوده باشد. این واقعیت چه آن زمان و چه اکنون پابرجاست که بخش بزرگی از سربازی شامل تضاد شدید بین منافع «سرباز» و منافع «سربازان» است، و احتمالا این وضعیت حداقل تا زمانی که مغز انسان همچنان سازوکار کنترل سلاح بهتری از هر چیز دیگری باشد که بتوانیم در جعبه‌‌‌ای به این کوچکی جای دهیم، ادامه خواهد داشت.

* اقتصاددان