چرا قدرتمند بودن بیش از حد، میتواند به نقطه ضعف بدل شود؟
پارادوکس قدرت

فدروس، حکایتنویس رومی، درس این داستان را در برداشت خود چنین خلاصه میکند: شراکت با قدرتمندان همواره نامطمئن و پرخطر است.این واقعیت، خود به یک پارادوکس میانجامد. مخاطرات پیمان بستن با شریکی قدرتمند، اغلب کار را برای بازیگران برتر در معادلات ائتلافی دشوار میسازد.
قدرت بیش از حد، دیگران را به اتحاد علیه شما فرا میخواند
پارادوکس قدرت از آنجا برمیخیزد که در تعاملات استراتژیک، سایر بازیگران پیامدهای قدرت فزونتر یک بازیگر را پیشبینی کرده و رفتار خود را متناسب با آن تنظیم میکنند.
رابین فارکهارسون (۱۹۶۹)، دانشمند علوم سیاسی، این پدیده را با «پارادوکس رئیس» به تصویر کشیده است. در کمیتهای که رئیس آن در شرایط تساوی، رأی تعیینکننده دارد، او به طرزی متناقض ممکن است در عمل قدرت کمتری نسبت به سایر اعضا داشته باشد. چرا؟ زیرا دیگران با پیشبینی این مزیت، پیشدستانه با یکدیگر هماهنگ میشوند تا از اساس مانع بروز وضعیت تساوی شوند. در نتیجه، رأی سرنوشتساز رئیس هرگز به کار گرفته نمیشود و اقتدار رسمی او در عمل، پوچ و بیاثر میگردد.
زمانی که قواعد بازی اجازه حذف بازیگران را بدهد، بازیگران قدرتمند ممکن است خود را آماج حملات دیگران بیابند. اقتصاددانان، عجماوغلو، اگوروف و سونین (۲۰۰۸)، مدلی از تشکیل ائتلاف ارائه کردند که در آن، یک ائتلاف اکثریت در هر زمانی میتواند به چالش کشیده شود. آنها دریافتند که بازیگران قوی اغلب با احتمال بیشتری کنار گذاشته میشوند، زیرا دیگران برای جلوگیری از سلطه احتمالی آنها در آینده، پیشدستانه حذفشان میکنند. آنها این ایده را با پویاییهای تاریخی اتحاد جماهیر شوروی مثال زدند، جایی که حذف از دفتر سیاسی (پولیتبورو) معمولاً به اعدام منتهی میشد.
در چنین فضایی، یک بازیگر قدرتمند با خطرات بیشتری روبهرو بود؛ سرنوشت بریا نمونه بارز آن است. او که در دوران استالین نفر دوم به شمار میرفت، پس از مرگ وی به قدرتمندترین چهره بدل شد، اما دیری نپایید که دیگر اعضای پولیتبورو علیهاش متحد شده و او را اعدام کردند.
موازنه قدرت در سیاست بینالملل
همین مسائل و پرسشهای استراتژیک در سطح بینالمللی نیز مطرح است. دولتها نیز، همچون افراد، میتوانند ائتلاف تشکیل دهند. کشورهایی که یک قدرت بزرگتر را تهدیدی برای خود میبینند، ممکن است برای ایجاد توازن، یک ائتلاف متقابل علیه آن تشکیل دهند.سیاست بینالملل در اروپا همواره با چنین استراتژیهای موازنهجویانهای تعریف شده است. این راهبردها، در کنار جغرافیای متنوع قاره که یکپارچهسازی سرزمینی را دشوار میساخت، به ما کمک میکند تا بفهمیم چرا اروپا همچنان متشکل از دولتهای متعدد باقی مانده است. هر دولتی که بیش از حد قدرتمند میشد، با ائتلافی از همسایگان نگران خود روبهرو میشد که مصمم به بازگرداندن توازن قدرت بودند (گالیک، ۱۹۵۵) .
لارنس فریدمن در کتاب خود درباره تاریخ استراتژی، اشاره میکند که عامل سقوط ناپلئون تنها شکست نظامیاش نبود، بلکه ناتوانی او در ائتلافسازی نیز بود؛ آن هم با وجود موفقیتهای بیسابقهاش در میدانهای نبرد. حتی قویترین دولت نیز در برابر ائتلافی سازمانیافته که علیه آن صفآرایی کرده و مصمم به بازگرداندن تعادل به نظام بینالملل است، شکست میخورد. این درسی بود که ناپلئون نیز به بهای گزافی آموخت.
اهمیت اعتماد
دشواری بازیگران قدرتمند در یافتن متحد، ریشه در یک مساله بنیادین دارد: توافقات ائتلافی اغلب الزامآور نیستند. در دنیای سیاست، یک سیاستمدار بهراحتی وعدههایش را زیر پا میگذارد و در عرصه ژئوپلیتیک، یک کشور میتواند از تعهدات پیشین خود شانه خالی کند.
چه کسی میتواند مانع این پیمانشکنیها شود؟ اغلب، هیچ مرجع خارجی برای اجرای این توافقات وجود ندارد. این امر بهویژه در روابط بینالملل، جایی که هیچ نهاد فراملی برای تضمین پایبندی دولتها به پیمانهایشان نیست، کاملاً صدق میکند. در چنین محیطی، دولتهای ضعیفتر همواره در معرض سوءاستفاده همسایگان قدرتمند خود قرار دارند.
این ایده که یک نظام آنارشیک (فاقد حاکمیت مرکزی) به عدم قطعیت و افزایش خطر برای بازیگران ضعیفتر دامن میزند، بسیار پیشتر از «لویاتان» هابز نیز وجود داشته است. چاناکیا، فیلسوف هندی باستان، اصلی مشابه را با توصیف «قانون ماهی» که در واقع همان قانون جنگل است، چنین بیان میکند:
در غیاب حاکم (قاضی)، قوی، ضعیف را خواهد بلعید.این ناتوانی در ارائه تعهد معتبر، برای قدرتهای بزرگ نیز پیامدهایی در پی دارد. یک دولت مسلط ممکن است به طرزی متناقض دریابد که در بازی ائتلافهای بینالمللی، «بزرگتر از آن است که پیروز شود» (کی و همکاران، ۲۰۲۲) .
نمونه بارز آن، تقلای روسیه برای حفظ نفوذ بر اروپای شرقی و جمهوریهای شوروی سابق است. بسیاری از این کشورها فعالانه کوشیدند تا از روسیه فاصله گرفته و به ناتو بپیوندند. اگرچه گسترش ناتو در دهه ۱۹۹۰ اغلب اقدامی تهاجمی از سوی غرب قلمداد شده است، اما این روند عمدتا ناشی از هراس همسایگان روسیه از احیای دوباره امپریالیسم روسی در آینده بود (ساروت، ۲۰۲۱) . این دولتها ناتو را سپری دفاعی میدیدند که میتوانست آنها را از خطر کشورگشایی روسیه مصون بدارد.
شاید بپرسید که با وجود پارادوکس قدرت، چرا ایالات متحده همچنان بسیار قدرتمند است و در مرکز شبکهای گسترده از ائتلافها جای دارد؟ این پارادوکس چگونه چنین وضعیتی را توضیح میدهد؟ چرا آمریکا شریکی جذاب برای ائتلاف است؟
نظریه بازیها به ما میآموزد که همکاری میتواند خودبهخود پایدار بماند؛ یعنی لزوماً نیازی به یک ضامن خارجی (مانند دولت یا دادگاه) ندارد. در عوض، همکاری میتواند به یک تعادل بدل شود؛ وضعیتی که در آن، رفتار مبتنی بر همکاری، اعتباری از پایبندی برای طرفین میسازد و دیگران را به تعامل متقابل تشویق میکند. این ترس از دست دادن همین اعتبار و منافع بلندمدت آن است که ادامه همکاری را در کوتاهمدت سودمند میسازد.
جایگاه محوری آمریکا در نظام اتحاد غربی، دقیقاً مدیون اعتمادی است که نزد شرکای خود دارد. این اعتماد نه برآمده از سادهلوحی شرکا، بلکه مبتنی بر اعتباری است که در طول زمان کسب شده است. ایالات متحده با حمایت قاطع از بریتانیا و فرانسه در دو جنگ جهانی، بدون آنکه بعدها در پی کنترل سرزمینی در اروپا باشد، پایبندی خود را به متحدانش به اثبات رساند.
این بینشها بهویژه در ارزیابی تصمیمات اولیه دونالد ترامپ در دوره دوم ریاستجمهوریاش اهمیت مییابند. در مورد اوکراین، ایالات متحده در «یادداشت بوداپست» ۱۹۹۴ به این کشور «تضمین» داده بود. بر اساس این توافق، اوکراین پذیرفت که زرادخانه هستهای خود را در ازای تضمینهای امنیتی از سوی آمریکا، بریتانیا و روسیه، به این کشور تحویل دهد. با این حال، دولت ترامپ مذاکرات مستقیمی را با روسیه درباره آینده اوکراین، بدون مشورت با متحدان اروپایی، آغاز کرد. این اقدام این پیام را مخابره میکرد که: روسیه سرزمینهای اشغالی را حفظ خواهد کرد و اوکراین به ناتو نخواهد پیوست.
فارغ از اینکه آیا این بهترین نتیجه ممکن برای فرآیند صلح بود یا نه، این واقعیت که چنین موضعی نقطه آغازین مذاکرات از سوی آمریکا بود و عملاً نخستین جنگ تجاوزکارانه گسترده در اروپا طی ۸۰ سال را تایید میکرد و پیام دیگری را میفرستد: این اقدام، اعتمادی را که متحدان آمریکا میتوانند به تعهدات امنیتی این کشور داشته باشند، تضعیف میکند.
دولت ترامپ، بدتر از نادیده گرفتن متحدان، علیه برخی از آنها نیز موضع گرفت: کانادا، دانمارک، اتحادیه اروپا و حتی استرالیا. زمانی که ترامپ پیشنهاد کرد که آمریکا ممکن است به دلایل امنیتی ناچار به در اختیار گرفتن کنترل گرینلند شود، حتی احتمال مداخله نظامی را نیز رد نکرد. چنین لفاظیهایی از دایره انتظارات متحدان آمریکا بسیار فراتر بود. در عمل، هیچچیز مانع فشار آوردن ترامپ بر برخی از نزدیکترین متحدانش نیست؛ اما هزینههای ژئوپلیتیکی چنین اقداماتی بهسادگی دستکم گرفته میشود.
ایالات متحده جایگاه خود را در کانون قدرتمندترین شبکه اتحاد جهانی، به لطف اعتماد به دست آورده است. اعتبار نیک، دشوار به دست میآید و آسان از دست میرود. از منظری کاملاً خودخواهانه، شاید نمایش قدرت ترامپ دستاوردهای کوتاهمدتی به همراه داشته باشد، اما در بلندمدت، به جایگاه بینالمللی ایالات متحده آسیبی جبرانناپذیر وارد میکند.
جایگاه یک قدرت هژمونیک در سیاستهای ائتلافی، به طرزی متناقض، اغلب نه بر قدرت خام، بلکه بر توانایی متقاعد کردن بازیگران ضعیفتر استوار است که این قدرت علیه آنها به کار گرفته نخواهد شد. اعتماد، کلید اصلی است. یک بازیگر قدرتمند، با خودداری از استثمار متحدان ضعیفتر، میتواند بر «پارادوکس قدرت» غلبه کرده و نفوذ خود را در قالب یک ائتلاف گسترده گشترش دهد.
بهآسانی میتوان از یاد برد که این قدرت گسترده، بر شالودهای ناملموس همچون اعتماد بنا شده است. اما یک قدرت مسلط، این واقعیت را به بهای نابودی خود نادیده میگیرد. با فرسایش اعتماد، ائتلافها فرو میپاشند و با آنها، تمامی منافع بلندمدتی که به ارمغان میآورند نیز بر باد میرود.