متفکر سرشناس فرانسوی درباره درگیری نظامی چه میگوید؟
ریشههای جنگ

ریشههای جنگ
در این خصوص، رویه جهانشمول انسان خود گواهی قاطع است. همیشه و همهجا، میبینیم که او به زحمت و رنج بهمثابه جنبهای ناخوشایند و به کامرانی و رضایت بهمنزلهٔ جنبه جبران وضعیت خویش مینگرد. همیشه و همهجا، درمییابیم که او، تا جایی که در توان دارد، بار زحمت خود را بر دوش حیوانات، باد، بخار یا دیگر نیروهای طبیعت میاندازد یا افسوس! بر دوش همنوعان خود، اگر بتواند بر آنان چیره شود. بگذارید تکرار کنم؛ زیرا این نکته اغلب به فراموشی سپرده میشود: در حالت اخیر، از میزان زحمت کاسته نشده، بلکه صرفا به دوش دیگران منتقل شده است.
انسان که اینگونه با گزینش میان دو نوع رنج - رنج نیاز و رنج زحمت - روبهرو است و با انگیزه نفع شخصی به پیش رانده میشود، در پی راهی است که تا آنجا که ممکن است از هر دوی آنها بپرهیزد و اینجاست که غارت و چپاول خود را بهعنوان راهحل مشکلش به او عرضه میکند. او با خود میگوید: «درست است که من برای تامین مایحتاج بقا و برخورداری خود از خوراک، پوشاک و سرپناه راهی ندارم، مگر آنکه این چیزها پیشتر با کار و زحمت تولید شده باشند. اما لزومی ندارد که اینها حاصل کار و زحمت من باشند. کافی است که به دست کسی تولید شده باشند، به شرط آنکه من قویتر باشم.»
این است سرآغاز جنگ
در باب پیامدهای آن سخن را به درازا نمیکشانم. وقتی کار به اینجا میرسد که یک انسان یا یک ملت کار میکند و انسان یا ملتی دیگر در کمین مینشیند تا پس از پایان کار، برجهد و ثمرهاش را برباید، خواننده خود به نیکی درمییابد که چه اتلاف عظیمی از نیروی انسانی در میان است.
از یکسو، غارتگر آنطور که امید داشت، نتوانسته است از هر نوع کاری بپرهیزد. غارت مسلحانه خود نیازمند تلاش و گاه تلاشی سهمگین است. بنابراین درحالیکه تولیدکننده وقت خود را صرف خلق چیزهایی میکند که برای ایجاد رضایت و کامرانی مناسب است، غارتگر زمانش را صرف آمادهسازی ابزار سرقت آنها میکند. اما هنگامی که کار خشونتبار به انجام رسید یا تلاشی برای آن صورت گرفت، اشیای مورد نیاز برای کامرانی، نه فراوانتر و نه کمتر شدهاند. شاید نیازهای افراد متفاوتی را برآورده سازند، اما نمیتوانند نیازهای بیشتری را پاسخ دهند. به این ترتیب، تمام تلاشی که غارتگر صرف غارت کرده و افزون بر آن، تلاشی که صرف تولید نکرده است، اگر نه برای خود او، دستکم برای بشریت، به کلی از دست رفته است.
این تمام ماجرا نیست. در اکثر موارد، چنین زیانی متوجه تولیدکننده نیز میشود. بههیچوجه محتمل نیست که او منفعلانه و بدون اتخاذ تدابیر پیشگیرانه، در انتظار رویدادی بنشیند که او را تهدید میکند و تمام تدابیر احتیاطی او یعنی سلاحها، سنگربندیها، مهمات، تمرینهای نظامی، همگی کار و زحمت است؛ زحمتی که برای همیشه از دست رفته است، نه فقط برای او که در پی امنیت خویش است، بلکه برای کل نوع بشر.
اما اگر تولیدکننده احساس کند که با تحمل این زحمت مضاعف آنقدر قوی نخواهد بود که در برابر تهاجم محتمل مقاومت کند، وضعیت بسیار بدتر میشود و اتلاف انرژیهای انسانی در مقیاسی حتی بزرگتر رخ میدهد؛ زیرا در آن صورت، کار او به کلی متوقف میشود؛ چون هیچکس حاضر نیست صرفا برای آنکه غارت شود، به تولید بپردازد.
و اما درمورد پیامدهای اخلاقی و تاثیری که بر هر دو طرف میگذارد، نتیجه کمتر فاجعهبار نیست. خداوند مقدر کرده بود که انسان تنها با طبیعت و در صلح و آرامش، بجنگد و میوههای پیروزی را مستقیما از آن بچیند. هنگامی که او نه از راه تسلط بر طبیعت، بلکه از راه غیرمستقیم تسلط بر همنوعانش به این پیروزی دست مییابد، رسالتش را به انحراف کشانده و استعدادهایش را در مسیری نادرست به کار گرفته است. برای مثال، فضیلت دوراندیشی را در نظر بگیرید، آن نگاه پیشنگر به آینده که به نوعی ما را به قلمرو مشیت الهی ترفیع میدهد؛ زیرا پیشبینی کردن و به پیش نگریستن، همانا تدارک دیدن و مراقبت کردن نیز هست؛ ببینید که این فضیلت چگونه به شیوههایی متفاوت توسط تولیدکننده و غارتگر به کار گرفته میشود.
تولیدکننده باید رابطه علت و معلول را بیاموزد. برای این منظور، او قوانین جهان مادی را مطالعه میکند و میکوشد تا هرچه بیشتر آنها را به یاری خود فراخواند. اگر همنوعان خود را مشاهده میکند، به قصد پیشبینی امیال و تامین نیازهایشان است، به امید آنکه در ازای آن پاداشی دریافت کند.
غارتگر طبیعت را مشاهده نمیکند و اگر همنوعان خود را زیر نظر میگیرد، همچون شاهینی است که شکارش را میپاید و در پی راهی برای تضعیف و غافلگیر کردن آن است.
همین تفاوتها را میتوان در دیگر قوا و استعدادها و نیز در شیوههای تفکر انسانها مشاهده کرد.
غارت از طریق جنگ، پدیدهای تصادفی، منفرد و موقتی نیست، بلکه واقعیتی بسیار گسترده و پایدار است. تنها کار و زحمت است که از آن پایدارتر است.
پس، نقطهای را روی کره خاکی به من نشان دهید که در آن دو نژاد از انسان، یکی فاتح و دیگری مغلوب، بر روی هم قرار نگرفته باشند. در اروپا یا در آسیا یا در جزایر اقیانوسها، نقطهای مطلوب را به من نشان دهید که هنوز ساکنان اصلیاش در آن سکونت داشته باشند. اگر مهاجرت اقوام هیچ سرزمینی را بینصیب نگذاشته، از آن روست که جنگ پدیدهای جهانشمول بوده است.
آثاری که جنگ از خود به جای گذاشته نیز به همان اندازه گسترده است. فارغ از خونی که ریخته، غنایمی که به یغما برده، اذهانی که به تباهی کشانده و استعدادهایی که به انحراف سوق داده، جنگ در همهجا زخمهایی بر جای نهاده است که از آن میان باید به بردگی و اشرافیت اشاره کرد.
انسان به غارت ثروتی که به سرعت تولید میشود، قناعت نکرده؛ او ثروتهای از پیش خلقشده، یعنی سرمایه را در تمام اشکالش تصاحب کرده است. او بهویژه به پایدارترین شکل آن، یعنی ملک و املاک، چشم طمع داشته است و سرانجام، او خود انسان را به تملک درآورده است؛ زیرا ازآنجاکه قوای انسانی ابزاری برای تولید است، او دریافته که تصاحب این قوا سریعتر از تصاحب محصولات آنهاست.
این رویدادهای بزرگ چه عوامل بازدارنده قدرتمندی بودهاند و چه موانعی بر سر راه پیشرفت طبیعی که برای بشر مقدر شده بود! اگر میزان زحمتی را که در اثر جنگ به هدر رفته در نظر بگیریم و اگر توجه کنیم که چگونه باقیمانده حاصل کار در دستان معدودی فاتح متمرکز شده است، آنگاه بهخوبی درخواهیم یافت که چرا تودهها تیرهروزند؛ زیرا تیرهروزی آنان را در عصر ما نمیتوان با فرضیه آزادی توجیه کرد.
چگونه روحیه جنگطلبی پرورش مییابد
ملتهای متجاوز در معرض انتقام و تلافی قرار میگیرند. آنها اغلب حمله میکنند؛ اما گاهی نیز ناچار به دفاع از خود میشوند. هنگامی که در موضع دفاعی قرار دارند، احساس میکنند که حق با آنهاست و آرمانشان مقدس است. آنگاه شجاعت، فداکاری و میهنپرستی را میستایند. اما افسوس! که این مفاهیم را به جنگهای تجاوزکارانه خود نیز تسری میدهند و در آن هنگام، میهنپرستی دیگر چیست؟
هنگامی که دو نژاد، یکی پیروز و آسوده و دیگری مغلوب و تحقیرشده، در یک سرزمین ساکنند، هر آنچه مایه خوشی و برانگیزاننده امیال است، سهم گروه نخست است. فراغت، جشنها و ضیافتها، عشق به هنر، ثروت، شکوه و رژههای نظامی، ظرافت، ادب، ادبیات و شعر، همه از آنِ اوست. و برای گروه مغلوب، دستان پینهبسته، کلبههای ویران و پوشاک نفرتانگیز باقی میماند.
نتیجه آن است که ایدهها و نگرشهای نژاد حاکم که همواره با برتری نظامیاش گره خورده، افکار عمومی را شکل میدهد. مردان، زنان و کودکان همگی شیوه زندگی سرباز را برتر از کارگر، جنگ را والاتر از کار و غارت را شریفتر از تولید میدانند. نژاد مغلوب نیز خود در این احساس شریک است و هنگامی که بر ستمگران خود چیره میشود، در روند بازسازی خویش، تمایل به تقلید از آنان را از خود نشان میدهد - در واقع، بیش از تمایل، زیرا این تقلید به حد جنون میرسد.
پایان جنگ
ازآنجاکه روح غارتگری، همانند انگیزه تولید، هر دو از قلب انسان سرچشمه میگیرند، قوانین جهان اجتماعی هرگز هماهنگ نمیبود، حتی به آن معنای محدودی که من اشاره کردم، اگر در درازمدت، انگیزه تولید مقدر به غلبه بر روح غارتگری نبود.