شما مصدق داشتید، با او چه کردید؟

 خبر آمدن نهرو به کمبریج و سخنرانی آتی او در کانون دانشجویان را در روزنامه‌ها خوانده بودم. مجلس ضیافتی برای ملاقات استادان دانشگاه و بزرگان شهر با نهرو ترتیب داده شده بود. دعوت من البته مرهون اعمال نفوذ سینک بود. کانون دانشجویان در آکسفورد و کمبریج اهمیت ویژه‌ای دارد، نشست‌های هفتگی آنها محل برخورد عقاید و پرورش شخصیت‌هاست. بسیاری از رجال نامی بریتانیا ابتدا در عرصه این کارزار ابراز وجود و هنرنمایی کرده‌اند. نهرو خود در کیمبریج درس خوانده بود و این نخستین دیدارش از این شهر پس از دوران دانشجویی‌اش بود. 

نخست وزیر در میان استقبال گرم و کف زدن‌های بی‌پایان حاضران پشت تریبون قرار گرفت. سکوت مطلق بر سالن حکمفرما شد؛ اما سخنران سر به گریبان فروبرده، بی‌حرکت خاموش ایستاده بود، لب از لب بر نمی‌داشت. دقیقه‌ای چند گذشت. گویی زبان او بند آمده یا حافظه اش را از دست داده بود. ناگهان سر برداشت، نگاهی به گوشه و کنار تالار انداخت و قاه‌قاه خندید. گفت پیش از آنکه به سخن اصلی‌ام بپردازم، داستانی برایتان بگویم.  چهل و چند سال پیش، دانشجوی این دانشگاه بودم. هند هنوز مستعمره انگلستان بود. غروب هر پنج شنبه از کالج‌ترینیتی در همین نزدیکی، قدم زنان می‌آمدم و در آن گوشه (با دست نشان داد) جایی می‌گرفتم. سخنرانی‌ها، بحث‌ها، بگومگوهای این نشست‌های هفتگی برایم جذاب و در ضمن بسیار هیبت‌انگیز بود، چه بسیار چیزها در اینجا شنیدم که به نظرم درست نیامد؛ اما هرگز جرات نکردم کلمه‌ای بر زبان آورم و حالا ناخودآگاه هیبت این مکان دوباره مرا گرفت، لحظه‌ای به قالب همان دانشجوی کم روی مستعمراتی درآمدم، فراموشم شد اکنون کی‌ام...و در میان هلهله و کف‌زدن‌های ممتد حاضران، نهرو نطق رسمی‌اش را درباره صلح، همزیستی مسالمت‌آمیز و روابط بین‌المللی ایراد کرد. 

در مجلس ضیافت پس از سخنرانی، سینک مرا به او معرفی کرد. سخن از اوضاع ایران بعد از کودتای ۲۸مرداد پیش آمد. خواستم خودشیرینی کنم، گفتم « اگر ما هم در ایران شخصیتی چون شما می‌داشتیم...» مهلتم نداد جمله‌ام را تمام کنم. با تغیر گفت «شما مصدق داشتید! با او چه کردید؟»

سرخ شدم، شرمگین سر به زیر انداختم. این مهم‌ترین برخورد من با یک شخصیت جهانی بود.

حدیث نفس، حسن کامشاد، جلد اول ص ۱۵۶-۱۵۵، نشر نی ۱۳۹۱